صبح عملیات کربلای چهار بود . تو چولانها و نیزارهای ساحل اروند در حال سینه خیز بودم تا از تیر خلاصی عراقیها که به بچه های مجروح شلیک می کردند،برای لحظاتی هم که شده در امان باشم . 

از سنگر عراقیها که شب قبل منهدم کرده بودیم بیرون می آمدم . پشت سرم غلامعلی توحیدی و یکی از بچه های گردان فجر در حرکت بودند .تیربار دشمن ده - پانزده متری ما در حال شلیک به سوی نیزار بود . ناگهان تیر به کاسه ی زانوی راستم خورد و خونریزی شروع شد. بچه ها متوجه تیر خوردنم شدند ، اما به روی خود نیاوردم و نمیدانم چه شد که خنده ام گرفت . 

بلافاصله غلامعلی نیز که شب قبل مجروح شده بود ، شروع به خندیدن کرد . پشت سر او رزمنده ی گردان فجر هم تیر به باسنش خورد!!! و خنده ی ما دوبرابر شد . . اما وی نیز از خنده روده بر شد  . هرسه به رغم مجروحیت باهم می خندیدیم . 

اصلا یادمون به تیر و ترکش نبود .همه وسط میدان مین و معبر افتاده بودیم و به همدیگه می خندیدیم . بعد از دقایقی که درد بیشتر حس کردیم خنده یادمون رفت و هرکدام در گوشه ای از نیزار مخفی شدیم . غلامعلی سالها مفقود بود تا این که تکه استخوان و پلاکی از او پیدا شد . از اون رزمنده هم دیگر خبری نشد . من هم بعد از سه شب از اون سوی اروند با کمک مراد رحمانی نجات پیدا کردم . 

راوی مسعود فرشیدنیا