صدای تیراندازی عراقی­ها درست از بالای سرمان به گوش می­رسد . احساس می­کنم که آنها لوله اسلحه­های خود را کنار گوشم گرفته­اند . تمام بدنم زیر باتلاق­ها و نی­زارهاست . فقط سرم بیرون است . آرام سرم را بالا می‌آورم . عراقی­ها همه­جا هستند . به هر جسدی که مشکوک می­شوند تیراندازی می­کنند . در همین لحظه یک مرتبه صدای آه و ناله یکی از مجروحین که در فاصله پنج ـ شش متری ما قرار دارد بلند می‌شود . بلافاصله عراقی­ها به این سمت می‌آیند و شروع به تیراندازی می‌کنند . با این حادثه فکر می‌کنم دیگر کارمان تمام است . الان دشمن متوجه حضور ما هم می­شود و ما را می­کشد یا به اسارت می­برد . ضامن نارنجکی را که همراه دارم آماده می‌کنم تا اگر به سمتمان آمدند پرتاب کنم . نمی‌دانم چطور آیه وجعلناً[1] به ذهنم می‌رسد . آهسته به بچه‌ها می‌گویم : همگی این آیه را تلاوت کنید . بچه‌ها آیه را زیر لب زمزمه می‌کنند .

 همگی چشمهایمان را بسته‌ایم و منتظر تیر خلاص هستیم . نفسهایمان را در سینه حبس کرده‌ایم . با هر تیری که شلیک می‌شود ناخواسته بدنمان حرکت می‌کند . گرمای گلوله­هایی را که به کنارم می­­خورند احساس می‌کنم . فاصله مرگ و زندگی ما به اندازه چند شاخه نی­زار سر شکسته است که بین ما و دشمن حائل است . لحظه‌ها به کندی می‌گذرد . صدای قدمهایشان نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود . آمدند . جلوتر آمدند . قلبم مثل یک گلوله در سینه‌ام بالا و پایین می‌پرد . انگار می‌خواهد از سینه‌ام بیرون بجهد . با وجود سردی هوا گُر گرفته‌ام . درد پایم را به کلی فراموش کرده‌ام . حالا دیگر احساس می‌کنم در چند سانتی من هستند و گلوله را به سمتم گرفته‌اند . جرأت باز کردن چشمانم را ندارم . انگار کاسه‌ی چشمانم قفل شده‌اند . تند تند نفس می‌کشم . سینه‌ام بالا و پایین می‌پرد . الان می‌زنند ! زدند ! زدند ...

همچنان در دل آیه را می‌خوانم . احساس می‌کنم هزار ساعت سپری شده . حس می‌کنم تیر خلاص را خورده‌ام اما متوجه نشده‌ام . همین­طور که در زیر باتلاق و نی­زار دراز کشیده‌ام به خود جرأت می‌دهم و تمام توانم را در چشمانم جمع می‌کنم تا برای ثانیه‌ای بازشان کنم . اما انگار پلکهایم به هم چسبیده‌اند . نیرویی برایم باقی نمانده . با تقلای بسیار کمی چشمم را باز می‌کنم . با صحنه‌ی عجیبی رو به رو می‌شوم . می‌بینم عراقی­ها دارند از نیزار خارج می‌شوند . انگار واقعاً کور شده‌اند . با وجود اینکه در فاصله بسیار نزدیک ما بودند ، ولی متوجه حضور ما نشدند . هر چیز مشکوک جز ما را به رگبار بستند . کم‌کم از ما فاصله می‌گیرند و می‌روند . نفس عمیقی می‌کشم و خدا را شکر می‌کنم . ایمان می‌آورم به این‌که کلام حق هیچ گاه بی‌تأثیر نبوده است .



1-  آیه 8 ، سوره یس «وجعلناً من بین ایدیهم سداً و من خلفهم سداً و اخشیناهم فهم لاینصرون »« و از پیش و پس بر آن‌ها سد کردیم و بر چشم و هوششان هم پرده افکندیم که هیچ نبینند 


منبع : کتاب رازهای اروند . مسعود فرشیدنیا