دوستان به دلیل رفع مشکل فنی وبلاگ گردان ابوذر ، از این پس به آدرس جدید مراجعه نمایید : gordaneabozar.blogfa.com
دوستان به دلیل رفع مشکل فنی وبلاگ گردان ابوذر ، از این پس به آدرس جدید مراجعه نمایید : gordaneabozar.blogfa.com
ابوالفضل اسلامی یکی از نیروهای قدیمی ، شجاع و بیباک جبهه و جنگ بود . یکی از شبها که در منطقه عملیاتی خرمشهر نگهبانی از خط بر عهده او بود . در آن حوالی متوجه یکی از بچههای گردان( عبدالخالق نمدچی) میشود که در تاریکی شب تنها میرود . با توجه به طبیعت شوخش تصمیم میگیرد سر به سرش بگذارد . اما غافل از این که او خود شوخ طبعتر از وی است .
ابوالفضل آهسته آهسته به پشت سر او میرود و با صدای بلند و به اصطلاح ایرانی میگوید : « لا تحرک » به خیال خودش عبدالخالق را ترسانده و حسابی میتواند به او بخندد . اما او نه تنها نمیترسد بلکه سرش را هم برنمیگرداند و به راهش ادامه میدهد و میگوید : « هی ، لا تحرُکِ ایرانی نگو برادر ! برو ! برو که شناختمت » دست ابوالفضل رو میشود و برعکس عبدالخالق حسابی بهابوالفضل اسلامی میخندد .
منبع : کتاب گردان ابوذر ، مسعود فرشیدنیا
از یه گروهان غواص تعدادی کمی به مقصد رسیده بودند. گروهان ما فوج یک بود و باید زودتر ازگروهان های دیگر گردان ابوذر به اونطرف اروند می رفتیم . بیشتر بچه ها در میانه رود هدف قرار گرفته بودند .تنها تعداد کمی به ساحل رسیده بودیم . عراقیها سرتاسر ساحل زیر پوشش تیربار قرار داده بودند و خورشیدیهای بلندی را در آب گذاشته بودندتا مانع رسیدن ما به ساحل باشد .
به همراه غلامعلی توحیدی و ابوالقاسم سیف و سه چهار نفر دیگر اولین نیروهای گردان بودیم که از آب عبور کرده بودیم . بیشتر بچههای غواص با تیربارهای ضد هوایی دشمن شهید یا زخمی شده بودند .غواصانی که با این سلاحها هدف قرار گرفته بودند ، بیشتر بدنش از بین رفته بود . چون لباس غواصها بسیار تنگ بود سرعت تخلیه خون بدنشان زیاد بود. عمده ی بچههایی که به آنطرف رسیده بودند زخمی شده بودند. ما 20 نفر بودیم. یک گردان که نتوانسته بود به ساحل برسد و بقیه هم که شهید شده بودند. با این حال خط شکسته شد و من به همراه جلیل بهشتی ، محسن پورطالبی و محمود رئوفی شروع به پاکسازی سنگرها کردیم .داخل هر سنگری که میرسیدیم نارنجکی میانداختیم تا اگر عراقی در آن است از بین برود .
ما خط را شکستیم ولی مشکل اساسی این بود که پشت ما اروند بود و
روبرویمان سنگرهای عراقی که مشرف بر ما بودند. کانالهای عراقیها که در آن پناه
گرفته بودیم ما را محافظت میکرد اما سربازان عراقی از داخل نخلستانها با تکتیرانداز
ما را میزدند. در تاریکیهای شب بود که غلامعلی توحیدی تیر به شکمش اصابت کرد و مجروح
شد . همه غواصان و نیروهایی که به جزیره رسیده بودیم یکجا جمع شدیم. ما با این
امید که گردانهای دیگر به ما میرسند و بعد از اینکه خط شکست نیروهای آبی - خاکی
وارد عراق میشوند آنجا ماندیم. اما با توجه به اتفاقاتی که افتاد، بیشتر قایقها
را زدند و نیروهای آبی - خاکی نتوانستند به ما برسند .تا صبح مقاومت کردیم . هوا
که روشن شد ، هیچ راه فراری نداشتیم . یا باید شهید میشدیم و یا اسیر .آنها میخواستند
ما را اسیر کنند فاصله زیادی با عراقی ها نداشتیم . شاید کمتر از ده متر . همه به
جز دو سه نفر مجروح شده بودیم وسلاحی هم نداشتیم .اسارت برایم غیرقابل هضم بود .
من در عملیاتهای زیادی شرکت کرده بودم و هر نوع تصوری از زخمی شدن تا شهادت داشتم
ولی تنها اسیر شدن بود که برای من غیرقابل هضم بود. با خود می گفتم وقتی با دشمن
روبرو میشوم و دیگر امکان مقاومت ندارم چه اتفاقی میافتدو چگونه اسیر می شوم ...
راوی : مسعود فرشیدنیا
حضورش در جمع صمیمی رزمندگان گردان ابوذر ، روحیه آنان را دو چندان نموده بود . او آمده بود که امیدی بر دلها باشد . از سنگر نماز جمعه گذشته بود ، تا اهمیت جنگ را به نمایش بگذارد . به روح خدا و امام عصر خود ، لبیک گفته بود . مسئولیت در شهر باعث نشده بود که تجربه حضور در خط مقدم را از دست بدهد . حضورش در کنار بچههای جهرمی و دم مسیحاییاش در آن منطقه ، انگیزه آنان را برای دفاع مقدس و حفظ کشور از شر متجاوزین دو چندان نموده بود .
او بارها و بارها روی منبر در حسینیه و مسجد
صاحبالزمان جهرم به همین بچهها درس جهاد و شهادت داده بود ، و اکنون با پیوستن
به آنان ، اهمیت جهاد را به صورت عملی به شاگردانش میآموخت . هنگام بیان احکام
شرعی مانند دیگر بچهها بر روی زمین خاکی محوطه گردان مینشست . بسیار ساده میگشت
و با بچهها صمیمی بود و به آنها اجازه میداد تا به راحتی با او صحبت کنند . در
بسیاری از موارد عمو حسن با او سر شوخی را باز مینمود و باعث شادی جمع حاضر میشد
و آقا را نیز به خنده میانداخت . این شخصیت کسی نبود جز حضرت آیت الله سید حسین
آیتالهی امام جمعه فقید شهرستان جهرم .
منبع : کتاب گردان ابوذر ، مسعود فرشیدنیا
.
سحری خوردن در جبهه و نماز شب خواندن بچه در دل شب قابل توصیف نیست . ربنای لحظات افطار از پایان یک روزه خبر می داد، ربنایی که تمام وجود رزمندگان مملو از حقانیت آن بود. بچه های گردان ابوذر با اشتیاق فراوان برای نماز مغرب و عشا وضو می گرفتند .شهردار آسایشگاه ، قابلمه را بر می داشت و از تدارکات سهمیه غذا را تحویل می گرفت و سفره را پهن می کرد . سادگی و صمیمیت، مشخصه اصلی سفره افطار بچه های دسته ی مسلم گروهان یک بود . سر سفره می نشستیم و بعد از خواندن دعا با نان و خرما افطار می کردیم .در پایان شب قراعت سوره ی واقعه هم ، حال و هوای دیگری داشت. همین بنیه ی معنوی و عدم غفلت از لحظات معنوی ، رزمندگان را از دیگران ممتاز کرده بود. جاذبه جبهه همه را ماندگار می کرد . ماه رمضان در جبهه بهترین و زیباترین حالات معنوی به همراه داشت .
راوی : مسعود فرشیدنیا
ماههای آخر جنگ سال 67 بود .آن ایام نیز ماه مبارک رمضان مقارن با فصل تابستان بود. روزه گرفتن درگرمای سوزان خوزستان ، با توجه به کمبود امکانات ، واقعاً سخت و طاقت فرسا بود. هر روز صبح بعد از خوردن سحری و اقامه نماز جماعت برنامه صبحگاه و برخی روزها هم آموزشهای سخت نظامی شروع میشد و تا ظهر ادامه می یافت .
بعد از نماز ظهر بچهها یکی دو ساعتی میرفتند تو آسایشگاه استراحت میکردند . چون آسایشگاه دسته مسلم کولر نداشت ،گرمای هوا باعث میگردید که محوطه ی آنجا شبیه سونا باشد .بچهها ی کم سن وسال دسته ی مسلم با چفیه ی خیس که روی صورت خود می انداختند ، کمی از گرمای بدن خود را کاهش می دادند .
آن ماه رمضان با همهی سختیهایی که داشت گذشت و حالا فقط حسرت آن روزهای سخت اما با صفا به دلموان مانده!!!
راوی : مسعود فرشیدنیا
از جمله آداب و رسومی که تقریباً در تمام لشکرها در شب عملیات ، یا چند روز مانده به عملیات مرسوم بود ؛ رسم حنابندان بود .
چون رزمندهها همگی داوطلبانه و با عشق و علاقه در جبههها حضور داشتند . بنابراین برای شب عملیات لحظه شماری میکردند و خود را از هر لحاظ آماده مینمودند . آنها درست مانند دامادی که میخواهد به حجله برود سر و صورت خود را تمیز میکردند . کف دستها را حنا میبستند . با یکدیگر روبوسی میکردند و بسیار احساس شادی و رضایت مینمودند .
یکی از حنابندان های دیدنی بچههای گردان ابوذر قبل از عملیات کربلای 4 بود . یکی دو ساعت قبل از سوار شدن به اتوبوس و حرکت به سوی خرمشهرم همه ی نیروهای گردان حنا بستند . شور و هیجان خاصی بین آنها برقرار بود . اکثراً با دستهای حنا بسته یکدیگر را در آغوش میگرفتند و زار زار میگریستند و از یکدیگر حلالیت میطلبیدند .
ظرفهای حنا یکی پس از دیگری خالی میشد و حنا بر روی دست رزمندهها نقش میبست . گاهی هم عدهای شیطنت میکردند و از غفلت دوستانشان استفاده مینمودند و مقداری حنا به سر و صورت طرف مقابل میکشیدند. او نیز برای تلافی به این سو و آن سو میدوید تا دوستش را به قول خودش حنایی کند وهرگز در این فکر نبودند که چه عملیات سختی در پبش دارند !!!