گردان ابوذر

شرح حماسه های و شوخی های رزمندگان لشکر 33 المهدی

زندگی نامه شهید محمد برفک (پورحمیدی)


محمد در سال 1339 در یک خانواده متوسط و مذهبی در شهرستان جهرم به دنیا آمد. دوران کودکی خود را در دامان پرمهر خانواده طی نمود. پس از رسیدن به سن 6 سالگی پا به عرصه تحصیل در دبستان گذاشت. محمد از همان اوایل تحصیل فقط به خواندن مطالب درسی و انجام تکالیف اکتفا ننمود. ایشان به منظور کمک به اقتصاد خانواده از 10 سالگی در زمان فراغت از تحصیل مشغول به کار و فعالیت می‌شد. از همان روزهای اول تولد به آموزش مسائل دینی علاقه داشت به نحوی که این اعتقادات با گوشت و پوست و خون وی همراه و تفکری بزرگ که شهادت سرانجام آن بود را به ارمغان آورد. پس از طی نمودن دوران دبستان به طور جدی وارد عرصه کار، فعالیت و فضاهای مذهبی، سیاسی، اجتماعی و... شد. از خصوصیات اخلاقی محمد این بود که ایشان به هیچ وجه درصدد نبود به نوعی مزاحمت برای هیچ کسی در هیچ‌یک از مراحل زندگی و در هیچ شرایطی ایجاد نماید و از همان دوران کودکی دارای روحیه مهرورزی، انسان دوستی و از خود گذشتگی بود.

ایشان پس از طی مراحل مقدماتی تحصیل وارد دانش سرای مقدماتی آموزش و پرورش گردیدند. در این دوران نیز دانش را با ایمان در هم آمیخت تا به بهترین شکل بتواند برای جامعه خود مفید باشد و علم همراه با ایمان را به طالبان عرصه دانش عرضه کند.

شروع به خدمت شهید محمد برفک در یکی از دور افتاده‌ترین روستاهای بخش خفر بود البته بعد از فراغت از تحصیل. شهید بزرگوار در این دوران همه تلاش خود را نمود تا به بهترین نحو به پرورش و آموزش نونهالان بپردازد به نحوی که دانش آموزان مسلح به هر دو سلاح علم و ایمان شوند. شهید قبل از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی فعالیت‌های چشمگیری در عرصه‌های مختلف داشت و نسبت به سایر هم‌سن و سالان خود پر جنب و جوش‌تر بود. در کلیه سخنرانی‌ها مذهبی، تظاهرات‌ها و فعالیت‌های انقلابی شرکت فعال داشت. آنچه در طی این مسیر برای ایشان مهم بوده پیشرفت همه جانبه انقلاب اسلامی بوده است؛ نه منافع شخصی. ایشان در جمع نمودن مراکز فساد در شهر نقشی بسیار فراگیر و گسترده داشتند؛ و هنگامی که بر پشت بام‌ها فریاد الله اکبر سر می‌دادند، ایشان جزء اولین کسانی بود که به این مهم می‌پرداخت و این صدا را بر قلب و جان خود و مردم می‌نشاند و با انجام این عمل مشتی می‌نواخت بر دهان حکومت و مزدورانش.

کمی قبل از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی همراه با دیگر انقلابیون با همان سلاح‌های محلی به حفظ، حراست و پاسداری از مردم می‌پرداخت، و بعد از پیروزی انقلاب تا مدتی که به جبهه‌های حق علیه باطل اعزام نشده بود، به این مهم به صورت جدی‌تر و در شکل‌های دیگر می‌پرداخت. قبل از اعزام شدن به جبهه به محل خدمت خود در روستا باز‌گشت تا کارهای نیمه تمامش را کامل کند. زیرا که در آنجا یکی از ارکان اصلی در انجام کلیه فعالیت‌ها بود. در این میان هیچ گاه و تحت هیچ شرایطی در امر آموزش خود را کم توان ندید و همیشه به آن علاقمند بود.

شهید در پائیز سال 1360 آماده رفتن به جبهه‌های حق علیه باطل گشت تا رسالت اصلی و دین واقعی خود را نسبت به این انقلاب ادا نماید. ایشان در همان سال در سپاه ثبت نام نمود و پس از تلاش فراوان موفق به کسب موافقت اداره آموزش و پرورش گردید و در اواخر آذرماه سال 1360 روانه جبهه‌های حق شد.

پس از ورود به جبهه و دیدن آموزش‌های نظامی لازم، برای جلوگیری از ورود اجانب و کفار به بستان و چزابه اعزام شد که پس از 48 ساعت نبرد جانانه در روز 21/11/1360 به درجه رفیع شهادت نائل آمد و خونش با خون شهدای کربلا همراه گشت.

وصیت‌نامه شهید:

بسم الله الرحمن الرحیم

درود بر رهبر کبیر انقلاب، پیر جماران، و این اسطوره‌ی علم و تقوا، مظهر دیانت و سیاست، فرزند راستین پیامبر، جانشین بر حق ولی عصر؛ و سلام بر شهیدان به خون خفته انقلاب اسلامی و سلام بر تمام رزمندگان نستوه. 

پدر و مادر عزیزم می‌دانید که من این راه را آگاهانه و به دلخواه خود انتخاب کرده‌ام و هیچ اجبار و زوری و اصراری در کار نبوده است. می‌روم تا با یاری الله و به کمک برادران رزمنده خود این خدا نشناسان بعثی را از میهن اسلامی بیرون کنیم و اسلام عزیزمان را از خطر و تهدید ابر مفسدان نجات دهیم.

مادر عزیزم از تو بسیار سپاسگزارم که مرا در دامن خود پروراندی و حدود بیست سال و اندی زحمت مرا کشیدی. مرا ببخش که آنقدر که باید و آن طور که شایسته است نتوانستم دین مادر و فرزندی را ادا کنم. ولی به مهربانی وجودت باید مرا حلالم کنی. اگر سعادت نصیبم شود که به فیض شهادت رسم تنها خواهشی که دارم این است که مبادا برای من گریه و زاری کنی. خوشحال باش و افتخار کن که از شش پسرت یکی را تقدیم اسلام کرده‌ای. باید به درگاه خدا شکرگزار باشی که خداوند تو را در ردیف مادران شهدا قرار داده است. البته باز هم می‌گویم کار بسیار مشکلی است که خداوند انسان را به مقام شهادت برساند.

خداوندا با کوله باری از خطا و اشتباه به سوی تو می‌شتابم. می‌دانم که رحمان و رحیم و رئوف هستی ولی باید خطاهای من بنده خطاکارت را مورد عفو قرار دهی و از درگاهت طلب مغفرت می‌نمایم.

در خاتمه از مردم شهید پرور ایران می‌خواهم که پیرو ولایت فقیه باشند و اسلام را حفظ کنند؛ که این روزها حفظ و نگهداری اسلام حتی از حفظ جان امام هم بهتر است؛ و از حزب الهی‌های جهرم هم می‌خواهم که از جان و دل مواظب امام جمعه عزیز باشند. محمد برفک 25/9/60

منبع : کتاب چاودان های مدرسه . مسعود فرشیدنیا

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

قایق های جیمینی ، مسعود فرشیدنیا

شب عملیلات کربلای 4 بود . بچه‌ها یکدیگر را در آغوش می‌کشیدند و با هم خداحافظی می‌کردند . همه واقف بودند که عملیات دشواری در پیش دارند و احتمال بازگشت بسیار کم است . به همین دلیل خداحافظی‌ها رنگ و بوی دیگری داشت . در این بین حمید آتشی یکی از بچه‌های با سابقه گردان علی‌رغم اینکه مشکل بینایی داشت و در تاریکی این مشکل حادتر می‌شد اصرار می‌کرد که در این عملیات شرکت کند . آن شب خداحافظی‌ها بارانی بچه‌ها از یک طرف و شوخ طبعی‌های ذبیح الله شعبانی از طرف دیگر بسیار جالب و دیدنی بود . ذبیح سعی می‌کرد با خواندن اشعار شاد جهرمی و بذله گویی‌های خود ، در حالی که دست حمید آتشی در دست داشت به نیروها روحیه بدهد .

بعد از آن به طرف ساحل اروند ، جایی که قایق‌های جیمینی از قبل آماده شده بودند حرکت کردیم . به دلیل قدرت حرکت و مانور بالای این قایق‌های بادی ، قرار شده بود در این عملیات از آن‌ها استفاده شود . پس از شروع عملیات بچه‌ها سوار بر قایق‌ها شدند ، اما به خاطر ادوات جنگی پیشرفته‌ای که دشمن در اختیار داشت و ترکش‌ خمپاره‌ها و آتش تیربارهای آنان که به سوی قایق‌های ما شلیک می‌شد ، در همان وهله‌ی اول بسیاری از این قایق‌ها از کار افتادند و یکی پس از دیگری باد آنها تخلیه شد و تعدادی از نیروها در رودخانه خروشان اروند غرق شدند .

منبع : کتاب گردان ابوذر ، مسعود فرشیدنیا

موافقین ۰ مخالفین ۰

کلمن های خالی

در بین راه به کلمن های خالی از آب می رسیم . به هر کدام از کلمن ها لگد می زنیم تا اگر درون آن آبی مانده ، استفاده کنیم . همه آنها خالی است . دهها کلمن خال از آب در مسیر افتاده است . همچنان که کلمن ها را لگی می زنیم ناگهان در کمال تعجب متوجه می شوم که درون یکی از آن ها هنوز مقداری آب خنک وجود دارد . فورا کلمن را از زمین بلند می کنم و بچه را به صف می کنم تا از آب آن استفاده کنند . آب محدود است و تعداد بچه ها که همه از تشنگی له له می زنند زیاد . به آنها می گویم به هر نفر به اندازه ده شماره شیر آب را در هانش باز می کنم . بچه ها کمی چان می گیرند و به حرکت خود ادامه می دهند . 

منبع : کتاب پاتک در ظهر ، مسعود فرشیدنیا 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

عقب نشینی . ( خاطره ای از عملیات بیت المقدس 7

بوی دود و گرد و خاک انفجار خمپاره­ها تمام جاده را فراگرفته است. بچه ­ها در حال دویدن و رفتن هستند. سرتاسر جاده زیر آتش شدید توپخانه دشمن است. حالا دیگر هیچ خودروئی در جاده وجود ندارد، همه باید با پای پیاده مسیر طولانی جاده­ای که به عقبه متصل می­شود طی کنیم. بچه­هایی که مجروح می­شوند با زحمت بسیار و کمک چندین نفر به عقب برده می­شوند، جسد مطهر بعضی از شهدا در منطقه می­ماند و قابل انتقال نمی­باشد. اگر خیلی زرنگ باشیم شاید بتوانیم خودمان و مجروحین به عقب ببریم. ممکن است برخی از نیروهای گردان  در محاصره باشند ، اما راهی برای نجات  آنان نیست .

هر لحظه ضعف بر بچه ­ها مستولی می­شود. هنوز هیچ نیروی کمکی و پشتیبانی از بیرون به ما نرسیده است. معلوم نیست چه خبر است! دل و دماغی برای هیچ­کس نمانده، دشمن پشت سر ما در حال پیشروی است. روحیه بالای عراقی­ها به خوبی مشخص است. آنها با تانک و نفربر و ما با پای پیاده و دست خالی در نبرد هستیم. باید هر چه سریع­تر بچه­ ها را به عقب بفرستیم. کوچک­ترها که دچار گرمازدگی هستند کار را دو چندان مشکل می­کند. به آنها گوشزد می­کنم که اگر حرکت نکنند و همین­طور در اینجا بمانند اسیر می­شوند، با تشویق و تهدید و کمی پاشیدن آب بر صورت بچه­ هائی که در راه مانده­اند آنها را به ادامه مسیرکمک می­کنیم.  

منبع : کتاب پاتک در ظهر . مسعود فرشیدنیا

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

عملیات بیت المقدس 7

آفتاب بعدازظهر همه گرما را در خودش جمع کرده و به یکباره رها نموده . در کناره­های خاکریز و دیوار سنگرها ، هرم آفتاب بیشتر است . عقربه­ ی ساعت یک بعدازظهر را نشان می‌دهد . همه نیروهای گردان تن شان خیس عرق شده و نوار عریضی از رطوبت و شوره روی شلوارهایشان دیده می­شود . چهره خیس از عرق بچه­ها دیدنی است . بیشتر آن ها تو این ظهر گرما که شتر ناف به زمین می گذارد از سنگرها بیرون زده اند .

در حالی که عراقی‌ها با خمپاره 60 تمام محور را هدف قرار داده‌ و همه زمین گیر شده‌اند محمدعلی ناظری از درون سنگر جمعی کنار خاکریز به سختی خود را به من می­رساند تا بچه­ های گروهان یک را برای مقابله با تانک­های عراقی آماده کنیم . محمد علی یکسره به این طرف و آن طرف می‌دود تا جای خالی شهید علی مصلی نژاد فرمانده دسته ابوالفضل و هاشم جایمند معاون دوم گروهان و صادق پهلوانپور فرمانده یکی از دسته ­ها که مجروح شده‌ و به عقب منتقل شده‌اند را پر نماید .

در حالی که در امتداد خاکریز پیش می‌روم متوجه علی نیکفر می‌شوم که چند گونی روی هم چیده و سنگری یک متری ساخته . او به زحمت می‌تواند سر و قسمتی از بدن خود را در آن جای دهد تا از تیررس مستقیم دشمن در امان باشد . به سختی دقایقی خودم را پیش او جای می‌دهم . حرفهایش گرم و زنده است .  خیلی آرام و بی خیال است . پاشنه‌ی پوتین‌هایم را که بندش باز است و در پایم لق می‌خورد  بالا می‌کشم  و محکم می‌کنم .  از سنگر می‌زنم بیرون  و به طرف سنگر فرماندهی گردان می‌روم .

منبع : کتاب پاتک در ظهر مسعود فرشیدنیا


موافقین ۰ مخالفین ۰

سالگرد عملیات بیت المقدس 7


بامداد ۲۳ خرداد ۱۳۶۷ در آخرین روزهای جنگ، عملیات بیت‌المقدس هفت با رمز یا اباعبدالله‌الحسین و توسط نیروهای سپاه آغاز شد.

پس از تقویت دوباره ارتش عراق توسط حامیان غربی صدام حسین و هزینه‌هایی که کشورهای عربی خلیج فارس، صرف حمایت از رژیم عراق در رویارویی با ایران می‌کردند، قوای مسلح این کشور دست به تهاجماتی قابل توجه در محورهای جنوبی جنگ زدند. در حالی که ایران آماده می‌شد تا قطعنامه۵۹۸ سازمان ملل را به عنوان معاهده‌ای برای پایان جنگ ۹۲ ماهه تحمیلی بپذیرد،

 نیروهای دشمن با پیشروی در خطوط ایران و حتی اشغال برخی مناطق، وضعیت فوق‌العاده‌ای را به وجود آوردند. برای همین باید امتیازاتی را که رژیم عراق قصد داشت با قبول حالت نه صلح، نه جنگ از ایران بگیرد، پس گرفته می‌شد. بنابر این سیاست و این تاکتیک بود که عملیات بیت‌المقدس ۷ یک عملیات ویژه در نوع خود بود به منظور پس زدن دشمن از این سوی خطوط بین‌المللی در منطقه عمومی شلمچه خرمشهر کلید خورد. عملیات در اوج گرما توسط نیروهای لشکر ۲۷ حضرت رسول (ص) و 33 المهدی و سایر لشکرهای دیگر سپاه انجام شد.

پیش بینی‌های سپاه درست از آب در نیامد. احتمال می‌رفت نقشه عملیات لو رفته باشد. چرا که در گرماگرم نبرد عراق تاکتیکش را عوض کرد و جلوی دو لشکر کربلا (نیروهای شمال) و نجف (نیروهای اصفهان) را گرفت و اجازه داد تا گردان کمیل از لشکر ۲۷ حضرت رسول(ص) که در میانه حرکت می‌کرد تا خیابانهای بصره جلو بیاید بعد عقبه را با هواپیما، بالگرد، توپ و خمپاره بست. تلفات در هر دو طرف جنگ سنگین بود. نیروهای ایران برای اینکه دشمن تصور کند تعدادشان زیاد است، دائم از نقطه‌ای به نقطه دیگر کوچ می‌کردند. دستور به عقب نشینی آمد.

درآن گرمای ۵۰ درجه، برخی گردانها در تله گیر افتادند. بسیاری از نیروهای ایران به خاطر نرسیدن آب به خط مقدم از تشنگی و گرمازدگی شهید شدند و عده‌ای دیگر تا آخرین تیر تفنگشان جنگیدند و یا اسیر شدند. به همین علت است که نام عملیات بیت‌المقدس هفت را عملیات عطش هم می‌گویند.

موافقین ۰ مخالفین ۰

خاطره ای از عملیات بیت المقدس 7

همچنان که زمان می­گذرد خستگی و تشنگی نیروها بیشترو بیشتر نمایان می­شود. انگار قرارنیست که روز تمام بشود . عقربه ساعت به کندی می گذرد .  هوا حسابی سنگین شده . آفتاب آنقدر تند است که چشم را می زند .  از سوی دیگر عراقی­ها با آتش سلاح­های سنگین، عقبه جبهه را هدف قرار می­دهند و امکان پشتیبانی و ترابری را از لشکر المهدی می­گیرد، این وضع برای سایر لشکرها و در دیگر محورها نیز وجود دارد، عراقی­ها به خوبی دریافته­اند که با بستن عقبه جبهه ،خطوط اول درگیری به  مرور توان مقابله خود را از دست می­دهند. بنابراین بر شدت آتش سلاح­های دوربرد و خمپاره­های خود می­افزایندو هواپیماهای جنگی و هلی­کوپترهای آنان نیز به خوبی در منطقه مانور می­دهند.

شب گذشته گردان ما بیش از ده کیلومتر راهپیمایی داشته  همگی با تجهیزات و مهمات جنگی که بسیار سنگین می­باشد مسیر طولانی منطقه شلمچه را طی کردیم و پس از درگیری و جنگ تن به تن در این محور مستقر شدیم. شاید این برای دومین بار است که یگان­های زرهی سپاه در کنار ما حضور دارند . دفعه قبل در عملیات کربلای پنج بود که ما تانک داشتیم  .

منبع : کتاب پاتک در ظهر . مسعود فرشیدنیا

موافقین ۰ مخالفین ۰

در محاصره

صدای تیراندازی عراقی­ها درست از بالای سرمان به گوش می­رسد . احساس می­کنم که آنها لوله اسلحه­های خود را کنار گوشم گرفته­اند . تمام بدنم زیر باتلاق­ها و نی­زارهاست . فقط سرم بیرون است . آرام سرم را بالا می‌آورم . عراقی­ها همه­جا هستند . به هر جسدی که مشکوک می­شوند تیراندازی می­کنند . در همین لحظه یک مرتبه صدای آه و ناله یکی از مجروحین که در فاصله پنج ـ شش متری ما قرار دارد بلند می‌شود . بلافاصله عراقی­ها به این سمت می‌آیند و شروع به تیراندازی می‌کنند . با این حادثه فکر می‌کنم دیگر کارمان تمام است . الان دشمن متوجه حضور ما هم می­شود و ما را می­کشد یا به اسارت می­برد . ضامن نارنجکی را که همراه دارم آماده می‌کنم تا اگر به سمتمان آمدند پرتاب کنم . نمی‌دانم چطور آیه وجعلناً[1] به ذهنم می‌رسد . آهسته به بچه‌ها می‌گویم : همگی این آیه را تلاوت کنید . بچه‌ها آیه را زیر لب زمزمه می‌کنند .

 همگی چشمهایمان را بسته‌ایم و منتظر تیر خلاص هستیم . نفسهایمان را در سینه حبس کرده‌ایم . با هر تیری که شلیک می‌شود ناخواسته بدنمان حرکت می‌کند . گرمای گلوله­هایی را که به کنارم می­­خورند احساس می‌کنم . فاصله مرگ و زندگی ما به اندازه چند شاخه نی­زار سر شکسته است که بین ما و دشمن حائل است . لحظه‌ها به کندی می‌گذرد . صدای قدمهایشان نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود . آمدند . جلوتر آمدند . قلبم مثل یک گلوله در سینه‌ام بالا و پایین می‌پرد . انگار می‌خواهد از سینه‌ام بیرون بجهد . با وجود سردی هوا گُر گرفته‌ام . درد پایم را به کلی فراموش کرده‌ام . حالا دیگر احساس می‌کنم در چند سانتی من هستند و گلوله را به سمتم گرفته‌اند . جرأت باز کردن چشمانم را ندارم . انگار کاسه‌ی چشمانم قفل شده‌اند . تند تند نفس می‌کشم . سینه‌ام بالا و پایین می‌پرد . الان می‌زنند ! زدند ! زدند ...

همچنان در دل آیه را می‌خوانم . احساس می‌کنم هزار ساعت سپری شده . حس می‌کنم تیر خلاص را خورده‌ام اما متوجه نشده‌ام . همین­طور که در زیر باتلاق و نی­زار دراز کشیده‌ام به خود جرأت می‌دهم و تمام توانم را در چشمانم جمع می‌کنم تا برای ثانیه‌ای بازشان کنم . اما انگار پلکهایم به هم چسبیده‌اند . نیرویی برایم باقی نمانده . با تقلای بسیار کمی چشمم را باز می‌کنم . با صحنه‌ی عجیبی رو به رو می‌شوم . می‌بینم عراقی­ها دارند از نیزار خارج می‌شوند . انگار واقعاً کور شده‌اند . با وجود اینکه در فاصله بسیار نزدیک ما بودند ، ولی متوجه حضور ما نشدند . هر چیز مشکوک جز ما را به رگبار بستند . کم‌کم از ما فاصله می‌گیرند و می‌روند . نفس عمیقی می‌کشم و خدا را شکر می‌کنم . ایمان می‌آورم به این‌که کلام حق هیچ گاه بی‌تأثیر نبوده است .



1-  آیه 8 ، سوره یس «وجعلناً من بین ایدیهم سداً و من خلفهم سداً و اخشیناهم فهم لاینصرون »« و از پیش و پس بر آن‌ها سد کردیم و بر چشم و هوششان هم پرده افکندیم که هیچ نبینند 


منبع : کتاب رازهای اروند . مسعود فرشیدنیا

موافقین ۰ مخالفین ۰

خنده وسط میدان مین

صبح عملیات کربلای چهار بود . تو چولانها و نیزارهای ساحل اروند در حال سینه خیز بودم تا از تیر خلاصی عراقیها که به بچه های مجروح شلیک می کردند،برای لحظاتی هم که شده در امان باشم . 

از سنگر عراقیها که شب قبل منهدم کرده بودیم بیرون می آمدم . پشت سرم غلامعلی توحیدی و یکی از بچه های گردان فجر در حرکت بودند .تیربار دشمن ده - پانزده متری ما در حال شلیک به سوی نیزار بود . ناگهان تیر به کاسه ی زانوی راستم خورد و خونریزی شروع شد. بچه ها متوجه تیر خوردنم شدند ، اما به روی خود نیاوردم و نمیدانم چه شد که خنده ام گرفت . 

بلافاصله غلامعلی نیز که شب قبل مجروح شده بود ، شروع به خندیدن کرد . پشت سر او رزمنده ی گردان فجر هم تیر به باسنش خورد!!! و خنده ی ما دوبرابر شد . . اما وی نیز از خنده روده بر شد  . هرسه به رغم مجروحیت باهم می خندیدیم . 

اصلا یادمون به تیر و ترکش نبود .همه وسط میدان مین و معبر افتاده بودیم و به همدیگه می خندیدیم . بعد از دقایقی که درد بیشتر حس کردیم خنده یادمون رفت و هرکدام در گوشه ای از نیزار مخفی شدیم . غلامعلی سالها مفقود بود تا این که تکه استخوان و پلاکی از او پیدا شد . از اون رزمنده هم دیگر خبری نشد . من هم بعد از سه شب از اون سوی اروند با کمک مراد رحمانی نجات پیدا کردم . 

راوی مسعود فرشیدنیا

موافقین ۰ مخالفین ۰